دوباره شکستخوردهام
بخش بزرگی از امیدم تبدیل به خاکستر شد
دیگر چیزی برای از دست دادن ندارم. نمیخواهم برخیزم چون آنسوی برخاستن چیزی در انتظارم نیست
پدرم مدام با نگاه تحقیرآمیز مرا مینوازد، پشتم را خالی میکند و نوید بدترین آینده را به من میدهد
غالب روزها غمگین و دلشکستهام
نمیدانم چندبار دیگر باید اینجوری گریه کنم تا به نظر دنیا بیاد که به اندازه کافی خسته شده ام