Comments

Elahe
????فیک صد درصد خاطره آمپول شاهین و داداشش شهابه?
30 May 2021, 16:49
Elahe
خاطره اقا شاهین



سلام گلای من خوبین؟ ازم خواسته بودین اگه از شهابم خاطره دارم بگم مخصوصا ساناز خانوم . ولی اولش اینو باید یادآور بشم که شهاب خیلی آدم خاصیه من که تا حالا نفهمیدم از آمپول میترسه یا نه؟ اگرم بترسه به رو خودش نمیاره چون خیلی مغروره. اون خیلی کم مریض میشه و وقتیم مریض بشه خیلی حالش بد میشه ولی بازم اونقدر زرنگه که خودشو لو نمیده و جلو مامان و بابا آفتابی نمیشه. بگذریم بریم سراغ خاطره که خیلی دست اوله:
دیروز وقتی شهاب از مطب برگشت من پایین تو پذیرایی داشتم تلویزیون میدیدم اومد و یه سلام خشک و خالی کرد و رفت تو اتاقش رنگش کامل پریده بود تعجب کردم که چرا دعوام نکرد چون سر درسم نبودم تقریبا ساعت 9 یا 10 بود ولی فکر کنم 10 نشده بود چون بابا هنوز نیومده بود. صداش زدم شهاب خوبییییی؟ گفت آره خوبم. پشت سرش بابا اومد سلام و احوال پرسی کردیم که بابا گفت شهاب هنوز برنگشته؟ گفتم چرا تو اتاقشه . بابا رفت دستاشو بشوره تا شام بخوریم (بابا تو مطب روزه شو افطار میکنه در حد باز کردن روزه بعد باهم تو خونه شام میخوریم) مامانم شیفت بود . من رفتم سر میز و معصومه رفت شهابو صدا بزنه وقتی برگشت گفت شهاب میگه میل نداره و خسته اس میخواد بخوابه بابا هم اون شب خیلی خسته بود از صبح چند تا جراحی داشتو و بعدشم مطب چشاش داشت بسته میشد بنابراین مشکوک نشد و گفت باشه کاریش نداشته باش بذار بخوابه گشنه اش بشه خودش میاد یه چیزی میخوره ما شامو خوردیمو بابا هم یه یه ساعتی تو اتاقش داشت مطالعه میکرد و وقتی رفتم تو اتاقش دیدم خوابه.احساس کردم شهاب یه چیزیش هست رفتم تو اتاقش دیدم خوابه رفتم نزدیکتر که بیدار شد و گفت میشه برام یه لیوان آب بیاری؟ گفتم باشه رفتم آوردم وارد اتاق که شدم چراغو روشن کردم و اونم چشاشو جمع کرد و گفت اهههه خاموشش کن. گفتم خیل خوب باشه شهاب خوبی؟ گفت شاهین ول کن دیگه گفتم که خوبم. رنگش تقریبا صورتی شده بود دستمو گذاشتم رو پیشونیش داغ بود. گفتم ولی تب داریااااااا. گفت میدونم دکتر تب دارم ولی گفتم که من خوبم انقدرم به من نچسب مریض میشیاااا. گفتم نمیخوای بگی چت شده؟ گفت هیچی بابا یه مریض داشتم سرماخورده بود بچه اش هم مریض بود حالا اونم با خودش آورده بود تو مطب اون بچه ام هی میومد پیشش و چسبیده بود به من و میگفت آقا دکتر مامانمو اذیت نکن هر چی مامانش میگفت برو اونور گوشش بدهکار نبود اون مریض صبحم بود که احساس کردم ازش گرفتم ظهرم که میخواستم بیام استراحت کنم حالم بدتر نشه استادمون زنگ زد گفت یه همایش داریم ساعت 2 توام بیا . رفتم اونجا و یادم رفت به منشی بگم مریضا رو کنسل کنه که بعداز ظهر نرم مجبور شدم برم و حالم بدتر شد. خوبه نوشتیم زدیم مطب که هرکی سرماخوردگی داره یه روز قبلش وقتشو کنسل کنه ولی کی به این چیزا توجه میکنه ، اشکالی نداره تو نگران من نباش تو مطب قرص خوردم الان اثر میکنه خوب میشم . میخوام بخوابم برو بیرون دستتم بشور مریض نشی راستی دستت بهتره ؟ گفتم آره من خوبم به بابا بگم معاینه ات کنه ؟ گفت نه من که گفتم خوبم برو بذار بخوابم. رفتم خوابیدم. ولی نصف شب یهو تو عالم خواب برگشتم سمت دستی که زخمیه و یهو از شدت درد بیدار شدم یکم با خودم آی آی آآآی کردم و گوشیمو برداشتم دیدم ساعت 2 نصف شبه با خودم گفتم برم ببینم شهاب تبش پایین اومده یا نه؟ رفتم اتاقش دیدم داره هذیون میگه رفتم بابا رو بیدار کنم حالا مگه بیدار میشد تو خواب و بیداری گفت شاهین دستت چیزی شده؟ گفتم نه بابا یه لحظه بیدار شین. گفت اگه طوریت نیس برو بذار بخوابم. به زور بیدارش کردم و گفتم شهاب حالش خوب نیس تب داره. تا اینو گفتم چشاشو باز کرد و گفت چییییی؟برا چی تب داره گفتم نمیدونم مثل این که یکی از بیماراش مریض بوده اینم گرفته ازش. گفت پس چرا نمیگی گفتم بابا من که دو ساعته دارم بیدارتون میکنم میگین برو بذار بخوابم زود پا شد گوشیشو برداشت رفتیم اتاق شهاب . بابا دستشو گذاشت رو پیشونیشو و گفت وااااااااای تبش بالاس شهاب جان پا شو معاینه ات کنم بابا پا شو حالت خوب نیس پاشو. تا تیشرتشو زد بالا و گوشی رو گذاشت رو سینه اش سردیشو حس کرد و چشاشو باز کرد چشاشم قرمز بود بابا گفت بدومعصومه رو صدا کن براش آب بیاره پاشویه اش کنیم توام زیاد اینجا نمون میگیری ازش. من برم پایین ببینم دارو چی تو خونه داریم. گفتم من خودم آب میارم که بابا داد زد شما کاری رو که گفتم بکن به دستت فشار میاد بگو معصومه بیاره زود باش. رفتم معصومه رو صدا زدم و وقتی برگشتم دیدم داره جعبه کمکای اولیه رو میگرده چند تا سرنگ برداشته بود و در حالی که داشت دنبال دارو میگشت گفت شاهین تب بر نداریم ؟ گفتم فکر نکنم گفت عههههه پس باید برم بگیرم هر چقدر اصرار کردم نذاشت من برم داشت با خودش حرف میزد پنی سیلینم که داریم و ... خیل خوب. رو کرد به منو گفت شاهین به معصومه بگو پاشویه اش کنه تا من بیام توام نرو تو اتاقش بدنت ضعیفه میگیریااااا از من گفتن. من جرأت نداشتم برم تو اتاقش بیرون نشسته بودم . بابا اومد و گفت خوب چه خبر پاشویه اش کردین؟ گفتم آره معصومه داره پاشویه اش میکنه سریع لباساشو عوض کرد و شروع کرد به آماده کردن تب بر و گفت برو از پایین یه پنیسیلینم بیار که شهاب با صدای خیلی آرومی گفت بابا من خوبم نمیخواد بیاره که بابا گفت شما کاریت نباشه وضع گلوت خرابه باید بزنی. من بیرون منتظر بودم ولی واسه تب بر هیچ صدایی نشنیدم. از پایین گفتم بابا پنی سیلینا همش پنادره ها بیارم؟ گفت آره یکی بیار. تا رفتم بالا بابا اومد و ازم گرفتش و گفت اههههههه یادم رفت لیدوکائین بگیرم . عیب نداره مجبوریم همین جوری بزنیم گفتم بابا پنادره دردش میگیره هااااااا. گفت شما نترس داشت میرفت تو اتاق و داشت واسه من کوری میخوند و گفت این شهابه شاهین که نیس بترسه شروع کرد به قاطی کردن پودر و آب مقطر دیدین موقع تکون دادنش آدم دلش میریزه حالم داشت بد میشد دارو رو داشت قاطی میکرد که گفت خوبی شهاب جان ؟اونم در حالی که نای حرف زدن نداشت سرشو به نشانه تأیید تکون داد که یعنی بله خوبم . بابا هم زود گفت شهاب جان بابا لیدوکائین ندارمااااا ببخشید یه ذره اذیت میشی. یه ذره تحمل کنی تمومه. و دارو کشید تو سرنگ و گفت برگرد شهابم بی درنگ برگشت من داشتم از بیرون نگاه میکردم ولی حس خیلی بدی داشتم استرسم زیاد بود. بابا تا پنبه کشید گفت پسرم یکم شل کن خودتو عههههه مگه توام میترسی؟ هان؟ شهاب جواب نداد گفت زود باش شل کن بزنم زود باش آفرین بچه که نیستی گفت بابا دست خودم نیس شما بزنین شل میشه. بابا سوزنو فرو کرد که شهاب یه آآآآآآآی بلند و کشیده گفت و بابا هم گفت چشمم روشن توام شدی عین شاهین شل کن نمیشه تزریش کنم زود باش شل کن ببینم . یه ذره شل کرد که بابا شروع کرد به تزریق آروم آروم آآآی آاای میکرد و میخواست تحمل کنه که نتونست و شروع کرد به بیقراری کردن و صداش رفت بالا و همش میگفت باباااااااااا آآآآآآآآآآی آآآآآآآی زود باشین مردم آآآآی آآآآی بابا خیلی درد داره نمیتونم و دستشو آورد به طرف دست بابا که داشت تزریق میکرد و بابا هم خنده اش گرفته بود اما میخواست خودشو کنترل کنه و آخرشم شهاب خواست پاشو بیاره بالا که بابا یه دا دزد شهاااااااااب خجالت بکش زشته، تموم شد دیگه و بعدشم کشید بیرون و گفت شهاااااااااب خوبی؟ خجالت نکشیدی داد زدی؟ شهابم در حالیکه صورتشو چسبونده بود به بالش گفت بابا خیلی وقت بود آمپول نزده بودم تازه این یکی خیلی درد داشت نتونستم تحمل کنم ببخشید. بابا هم گفت خوب درد داشته باشه معلومه که آمپول درد داره ولی معنی نداره مرد گنده واسه آمپول داد بزنه. حالا من فکر میکردم شاهین داره بچه بازی درمیاره نگو ارثیه هر دو تون عین همین شهابم با این که حالش خوب نبود و دستش رو باسنش بود و انگاری خیلی دردش اومده بود گفت نه بابا به خدا من نمیترسم فقط نمیدونم این چرا اینقدر درد داشت . بعدشم گفت من دیگه آمپول نمیزنماااااا. بابا هم خندید و گفت تو که گفتی به خدا نمیترسم ولی عزیزم وضع گلوت خرابه و باید تا چند روز تحمل کنی تا خوب شی. منم از اون بیرون گفتم دکتر جان شما دیگه چرا زشته این بچه بازیا از شاهین یاد بگیر که موقع آمپول خوردن جیکش درنمیاد تازشم این شما نبودی میگفتی شاهین یه آمپوله تحمل کن و ادا درنیار پس چی شد دیدی خیلی سخته !کاش میشد من میزدم برات تا حداقل هم دلم خنک شه هم عوض آمپولایی رو که بهم زدی رو سرت درمیاوردم که برگشت گفت تو بودی که الان مرده بودی من فقط داشتم داد میزدم تازه تو دگزارم با بیحسی میزنی چه برسه به پنادر ؟؟؟؟ گفتم ععععه بابااااااااا، بابا هم یه چشمک بهم زد و گفت عههههههه شاهینننن زشته برادر بزرگترته هاااااااا برو پی کارت مگه نگفتم اینجا نمون مریض میشی برو بگیر بخواب دیگه نصف شبی شوخیت گرفته؟ راستی بچه ها من باید خیلی خوشحال باشم و خدا رو شکر کنم که پسران شجاعی مثل شماها دارماااا نه؟ منم برگشتم برم بخوابم ولی خوشحال بودم چون یکی عین خودم پیدا شده بود و میشد گفت که من تنها نیستم و همه از آمپول میترسن. شهاب فرداشم یه پنی سیلین 6.3.3 زد و مطبم نرفت تا خوب شد ولی واسه اون دیگه داد نزد و فقط خودشو چسبونده بود به بالش تا صداش درنیاد تازه اونم مامان واسش زد مامان خنده اش گرفته بود میگفت شهاب اومده در گوشم میگه مامان دیروز خیلی دردم اومد وقتی بابا آمپولو زد میشه شما برام بزنین؟ بعدشم واسه این که غرورشو حفظ کنه گفت چون خیلی وقت بود آمپول نزده بود ، اون روز شوکه شده بوده نمیدونسته اینقدر درد داره واسه همون داد زده . یعنی میشه گفت از دوره راهنمایی اینا آمپول نزده بوده. اینم از خاطره شهاب ببخشید که طولانی شد. ایشالا همیشه سلامت باشین.
دوستدارتان شاهین
30 May 2021, 16:55
Elahe
خاطره اقا شاهین



سلام گلای من خوبین؟ ازم خواسته بودین اگه از شهابم خاطره دارم بگم مخصوصا ساناز خانوم . ولی اولش اینو باید یادآور بشم که شهاب خیلی آدم خاصیه من که تا حالا نفهمیدم از آمپول میترسه یا نه؟ اگرم بترسه به رو خودش نمیاره چون خیلی مغروره. اون خیلی کم مریض میشه و وقتیم مریض بشه خیلی حالش بد میشه ولی بازم اونقدر زرنگه که خودشو لو نمیده و جلو مامان و بابا آفتابی نمیشه. بگذریم بریم سراغ خاطره که خیلی دست اوله:
دیروز وقتی شهاب از مطب برگشت من پایین تو پذیرایی داشتم تلویزیون میدیدم اومد و یه سلام خشک و خالی کرد و رفت تو اتاقش رنگش کامل پریده بود تعجب کردم که چرا دعوام نکرد چون سر درسم نبودم تقریبا ساعت 9 یا 10 بود ولی فکر کنم 10 نشده بود چون بابا هنوز نیومده بود. صداش زدم شهاب خوبییییی؟ گفت آره خوبم. پشت سرش بابا اومد سلام و احوال پرسی کردیم که بابا گفت شهاب هنوز برنگشته؟ گفتم چرا تو اتاقشه . بابا رفت دستاشو بشوره تا شام بخوریم (بابا تو مطب روزه شو افطار میکنه در حد باز کردن روزه بعد باهم تو خونه شام میخوریم) مامانم شیفت بود . من رفتم سر میز و معصومه رفت شهابو صدا بزنه وقتی برگشت گفت شهاب میگه میل نداره و خسته اس میخواد بخوابه بابا هم اون شب خیلی خسته بود از صبح چند تا جراحی داشتو و بعدشم مطب چشاش داشت بسته میشد بنابراین مشکوک نشد و گفت باشه کاریش نداشته باش بذار بخوابه گشنه اش بشه خودش میاد یه چیزی میخوره ما شامو خوردیمو بابا هم یه یه ساعتی تو اتاقش داشت مطالعه میکرد و وقتی رفتم تو اتاقش دیدم خوابه.احساس کردم شهاب یه چیزیش هست رفتم تو اتاقش دیدم خوابه رفتم نزدیکتر که بیدار شد و گفت میشه برام یه لیوان آب بیاری؟ گفتم باشه رفتم آوردم وارد اتاق که شدم چراغو روشن کردم و اونم چشاشو جمع کرد و گفت اهههه خاموشش کن. گفتم خیل خوب باشه شهاب خوبی؟ گفت شاهین ول کن دیگه گفتم که خوبم. رنگش تقریبا صورتی شده بود دستمو گذاشتم رو پیشونیش داغ بود. گفتم ولی تب داریااااااا. گفت میدونم دکتر تب دارم ولی گفتم که من خوبم انقدرم به من نچسب مریض میشیاااا. گفتم نمیخوای بگی چت شده؟ گفت هیچی بابا یه مریض داشتم سرماخورده بود بچه اش هم مریض بود حالا اونم با خودش آورده بود تو مطب اون بچه ام هی میومد پیشش و چسبیده بود به من و میگفت آقا دکتر مامانمو اذیت نکن هر چی مامانش میگفت برو اونور گوشش بدهکار نبود اون مریض صبحم بود که احساس کردم ازش گرفتم ظهرم که میخواستم بیام استراحت کنم حالم بدتر نشه استادمون زنگ زد گفت یه همایش داریم ساعت 2 توام بیا . رفتم اونجا و یادم رفت به منشی بگم مریضا رو کنسل کنه که بعداز ظهر نرم مجبور شدم برم و حالم بدتر شد. خوبه نوشتیم زدیم مطب که هرکی سرماخوردگی داره یه روز قبلش وقتشو کنسل کنه ولی کی به این چیزا توجه میکنه ، اشکالی نداره تو نگران من نباش تو مطب قرص خوردم الان اثر میکنه خوب میشم . میخوام بخوابم برو بیرون دستتم بشور مریض نشی راستی دستت بهتره ؟ گفتم آره من خوبم به بابا بگم معاینه ات کنه ؟ گفت نه من که گفتم خوبم برو بذار بخوابم. رفتم خوابیدم. ولی نصف شب یهو تو عالم خواب برگشتم سمت دستی که زخمیه و یهو از شدت درد بیدار شدم یکم با خودم آی آی آآآی کردم و گوشیمو برداشتم دیدم ساعت 2 نصف شبه با خودم گفتم برم ببینم شهاب تبش پایین اومده یا نه؟ رفتم اتاقش دیدم داره هذیون میگه رفتم بابا رو بیدار کنم حالا مگه بیدار میشد تو خواب و بیداری گفت شاهین دستت چیزی شده؟ گفتم نه بابا یه لحظه بیدار شین. گفت اگه طوریت نیس برو بذار بخوابم. به زور بیدارش کردم و گفتم شهاب حالش خوب نیس تب داره. تا اینو گفتم چشاشو باز کرد و گفت چییییی؟برا چی تب داره گفتم نمیدونم مثل این که یکی از بیماراش مریض بوده اینم گرفته ازش. گفت پس چرا نمیگی گفتم بابا من که دو ساعته دارم بیدارتون میکنم میگین برو بذار بخوابم زود پا شد گوشیشو برداشت رفتیم اتاق شهاب . بابا دستشو گذاشت رو پیشونیشو و گفت وااااااااای تبش بالاس شهاب جان پا شو معاینه ات کنم بابا پا شو حالت خوب نیس پاشو. تا تیشرتشو زد بالا و گوشی رو گذاشت رو سینه اش سردیشو حس کرد و چشاشو باز کرد چشاشم قرمز بود بابا گفت بدومعصومه رو صدا کن براش آب بیاره پاشویه اش کنیم توام زیاد اینجا نمون میگیری ازش. من برم پایین ببینم دارو چی تو خونه داریم. گفتم من خودم آب میارم که بابا داد زد شما کاری رو که گفتم بکن به دستت فشار میاد بگو معصومه بیاره زود باش. رفتم معصومه رو صدا زدم و وقتی برگشتم دیدم داره جعبه کمکای اولیه رو میگرده چند تا سرنگ برداشته بود و در حالی که داشت دنبال دارو میگشت گفت شاهین تب بر نداریم ؟ گفتم فکر نکنم گفت عههههه پس باید برم بگیرم هر چقدر اصرار کردم نذاشت من برم داشت با خودش حرف میزد پنی سیلینم که داریم و ... خیل خوب. رو کرد به منو گفت شاهین به معصومه بگو پاشویه اش کنه تا من بیام توام نرو تو اتاقش بدنت ضعیفه میگیریااااا از من گفتن. من جرأت نداشتم برم تو اتاقش بیرون نشسته بودم . بابا اومد و گفت خوب چه خبر پاشویه اش کردین؟ گفتم آره معصومه داره پاشویه اش میکنه سریع لباساشو عوض کرد و شروع کرد به آماده کردن تب بر و گفت برو از پایین یه پنیسیلینم بیار که شهاب با صدای خیلی آرومی گفت بابا من خوبم نمیخواد بیاره که بابا گفت شما کاریت نباشه وضع گلوت خرابه باید بزنی. من بیرون منتظر بودم ولی واسه تب بر هیچ صدایی نشنیدم. از پایین گفتم بابا پنی سیلینا همش پنادره ها بیارم؟ گفت آره یکی بیار. تا رفتم بالا بابا اومد و ازم گرفتش و گفت اههههههه یادم رفت لیدوکائین بگیرم . عیب نداره مجبوریم همین جوری بزنیم گفتم بابا پنادره دردش میگیره هااااااا. گفت شما نترس داشت میرفت تو اتاق و داشت واسه من کوری میخوند و گفت این شهابه شاهین که نیس بترسه شروع کرد به قاطی کردن پودر و آب مقطر دیدین موقع تکون دادنش آدم دلش میریزه حالم داشت بد میشد دارو رو داشت قاطی میکرد که گفت خوبی شهاب جان ؟اونم در حالی که نای حرف زدن نداشت سرشو به نشانه تأیید تکون داد که یعنی بله خوبم . بابا هم زود گفت شهاب جان بابا لیدوکائین ندارمااااا ببخشید یه ذره اذیت میشی. یه ذره تحمل کنی تمومه. و دارو کشید تو سرنگ و گفت برگرد شهابم بی درنگ برگشت من داشتم از بیرون نگاه میکردم ولی حس خیلی بدی داشتم استرسم زیاد بود. بابا تا پنبه کشید گفت پسرم یکم شل کن خودتو عههههه مگه توام میترسی؟ هان؟ شهاب جواب نداد گفت زود باش شل کن بزنم زود باش آفرین بچه که نیستی گفت بابا دست خودم نیس شما بزنین شل میشه. بابا سوزنو فرو کرد که شهاب یه آآآآآآآی بلند و کشیده گفت و بابا هم گفت چشمم روشن توام شدی عین شاهین شل کن نمیشه تزریش کنم زود باش شل کن ببینم . یه ذره شل کرد که بابا شروع کرد به تزریق آروم آروم آآآی آاای میکرد و میخواست تحمل کنه که نتونست و شروع کرد به بیقراری کردن و صداش رفت بالا و همش میگفت باباااااااااا آآآآآآآآآآی آآآآآآآی زود باشین مردم آآآآی آآآآی بابا خیلی درد داره نمیتونم و دستشو آورد به طرف دست بابا که داشت تزریق میکرد و بابا هم خنده اش گرفته بود اما میخواست خودشو کنترل کنه و آخرشم شهاب خواست پاشو بیاره بالا که بابا یه دا دزد شهاااااااااب خجالت بکش زشته، تموم شد دیگه و بعدشم کشید بیرون و گفت شهاااااااااب خوبی؟ خجالت نکشیدی داد زدی؟ شهابم در حالیکه صورتشو چسبونده بود به بالش گفت بابا خیلی وقت بود آمپول نزده بودم تازه این یکی خیلی درد داشت نتونستم تحمل کنم ببخشید. بابا هم گفت خوب درد داشته باشه معلومه که آمپول درد داره ولی معنی نداره مرد گنده واسه آمپول داد بزنه. حالا من فکر میکردم شاهین داره بچه بازی درمیاره نگو ارثیه هر دو تون عین همین شهابم با این که حالش خوب نبود و دستش رو باسنش بود و انگاری خیلی دردش اومده بود گفت نه بابا به خدا من نمیترسم فقط نمیدونم این چرا اینقدر درد داشت . بعدشم گفت من دیگه آمپول نمیزنماااااا. بابا هم خندید و گفت تو که گفتی به خدا نمیترسم ولی عزیزم وضع گلوت خرابه و باید تا چند روز تحمل کنی تا خوب شی. منم از اون بیرون گفتم دکتر جان شما دیگه چرا زشته این بچه بازیا از شاهین یاد بگیر که موقع آمپول خوردن جیکش درنمیاد تازشم این شما نبودی میگفتی شاهین یه آمپوله تحمل کن و ادا درنیار پس چی شد دیدی خیلی سخته !کاش میشد من میزدم برات تا حداقل هم دلم خنک شه هم عوض آمپولایی رو که بهم زدی رو سرت درمیاوردم که برگشت گفت تو بودی که الان مرده بودی من فقط داشتم داد میزدم تازه تو دگزارم با بیحسی میزنی چه برسه به پنادر ؟؟؟؟ گفتم ععععه بابااااااااا، بابا هم یه چشمک بهم زد و گفت عههههههه شاهینننن زشته برادر بزرگترته هاااااااا برو پی کارت مگه نگفتم اینجا نمون مریض میشی برو بگیر بخواب دیگه نصف شبی شوخیت گرفته؟ راستی بچه ها من باید خیلی خوشحال باشم و خدا رو شکر کنم که پسران شجاعی مثل شماها دارماااا نه؟ منم برگشتم برم بخوابم ولی خوشحال بودم چون یکی عین خودم پیدا شده بود و میشد گفت که من تنها نیستم و همه از آمپول میترسن. شهاب فرداشم یه پنی سیلین 6.3.3 زد و مطبم نرفت تا خوب شد ولی واسه اون دیگه داد نزد و فقط خودشو چسبونده بود به بالش تا صداش درنیاد تازه اونم مامان واسش زد مامان خنده اش گرفته بود میگفت شهاب اومده در گوشم میگه مامان دیروز خیلی دردم اومد وقتی بابا آمپولو زد میشه شما برام بزنین؟ بعدشم واسه این که غرورشو حفظ کنه گفت چون خیلی وقت بود آمپول نزده بود ، اون روز شوکه شده بوده نمیدونسته اینقدر درد داره واسه همون داد زده . یعنی میشه گفت از دوره راهنمایی اینا آمپول نزده بوده. اینم از خاطره شهاب ببخشید که طولانی شد. ایشالا همیشه سلامت باشین.
دوستدارتان شاهین
30 May 2021, 16:55
Elahe
اینم اصل خاطره
30 May 2021, 16:56
SARA_HATAMI
عالییییی بود??????
28 Jun 2021, 10:08

Add new comment

Work with @AnyComBot

Start